هفتمین جشنواره بینالمللی فیلم مستند ایران: سینما حقیقت
طبق سنت سالهای گذشته، امسال هم با جشنواره سینما حقیقت همراهم تا بتوانم شاید از میان این برکهٔ پر از فیلم، چند فیلمی را ببینم و بهرهای ببرم و چاق سلامتی داشته باشم با چند دوست و آشنا! روز اول (۱۹ آذر) را با سه فیلم شروع کردم. روز اولی که افتتاحیهای جالب داشت. فقط سالن پایین سینما فلسطین پر بود از مدیران جدید و گاه قدیم جشنواره و مرکز گسترش و برنامهای برای سخنرانی و تحلیل و ... نبود و شروع همه چیز با فیلم بود در سالنهای مختلف سینما فلسطین و چه خوب و بجا. تراکت تبلیغاتی در سالن نشان از تحول در نگاه گردانندگان میداد: «نکوداشت استاد ناصر تقوایی» جمعه ۲۲ آذرماه ۱۳۹۲. تقوایی که مثل خیلی از هنرمندان قدیم و جدید مستقل و صاحب عزت نفس، در هشت سال ماضی، امانش بریده شده بود از بیدرایتیها و کجفهمیها و بیعرضگیها و بیکفایتیهای جماعتی که به عنوان مدیران نالایق هنری بر ارکیهٔ قدرت تکیه زده بودند، حالا در این جشنواره چند فیلم مستندش نمایش داده میشود و برنامهای برای نکوداشت او تدارک دیده میشود و بازهم چه خوب و بجا. برای دیدن فیلم «لطفا با لبخند وارد شوید»/رضا عباسی، به همراه شاپور عظیمی عزیز عازم طبقهٔ سوم سینما فلسطین هستم که باز تبلیغات فیلمی نظرم را جلب میکند: فیلمی در بارهٔ احمد شاملو! و باز پوستر دیگر فیلمی به نام «پسرک چشم آبی» با موضوع مجابی بزرگ! نه واقعا انگار باید گفت: «مردم ایران متشکریم!» اما فیلم «لطفا با لبخند وارد شوید» شروع خوبی بود، برای دیگر فیلمهای جشنواره. چرا؟ فیلمی که سوژهاش راننده تاکسی سرحال و شوخ و بامزهایست که مسافران خود را با انواع جک و شوخی و مطایبه، در میان شهری پر از غضب و خشم و ناملایمتی، سرحال میآورد، گرچه حرافی او در ابتدای فیلم کمی تو ذوقزننده است، ولی کمی که صبر میکردی علت آن را درمییافتی. وقتی انرژی درون تاکسی او را میدیدی، بیشک آرزو داشتی در یک مسیر طولانی مسافر او باشی تا از اخلاق خوش او بهره ببری. اما روزی میرسد که روز روزهٔ سکوت تاکسیران فیلم است. روزی که باز آرزو داری تا او باز هم بگوید و بخندد و تو را شاد کند، ولی چنان سکوتی بر این مرد حاکم است که جرات نداری از او بپرسی که چه شده که در طول سال یک روز را به سکوت برگزار میکند؟ گریهٔ همسر او و درد دلش همه چیز را لو میدهد. خب نامردم اگر بگویم که چرا او ساکت بود. فیلم را بیابید و ببینید و علت را کشف کنید. «سووز(شوش)»/فرشاد اکتسابی، فیلم مستند-تاریخی است در بارهٔ غارت میراث فرهنگی این منطقه باستانی ایران زمین، که بر اثر بیلیاقتی مردمان و حاکمان وقت، بیگانگان تا توانستهاند از آن بهره بردهاند و موزههای خود را به این آثار تاریخی مزین کردهاند. ای کاش اینگونه فیلمها – که معلوم بود با بودجهای چاق فراهم شده – به جای تکیه بیشتر بر بازسازی تاریخی آن خاطرهها، تکیه بر مستندات تاریخی بیشتری میکرد تا روشن شود که آنهایی که غارت کردند، تا زمینهٔ بیلیاقتی یک ملت و دولتی را فراهم نبینند، صد البته که نمیتوانند قدم از قدم بردارند. ولی وقتی که ملتی خود دو دستی هر چه دارد را در طبق اخلاص! به بیگانه تقدیم میکند، چه کسی را باید ملامت کرد؟ دیدن این فیلمها بیشتر به تف سربالایی میماند که نه تنها بیگانگان را در نظر تماشاگر منصف بد نمیبیند، بلکه باز هم جای شکرش را باقی میگذارد که هنوز قسمتی از این میراث در جایی – گیرم که موزه لوور پاریس – نگهداری میشود، وگرنه معلوم نبود که الان این یادگاران ماندگار میراث کهن بشری به چه سرنوشتی دچار بودند. وضع موزهها و سایتهای تاریخی و کاووشهای باستانیشناسی زمان حال ما گویای همه چیز است. فیلم «شناسنامه»/محمدرضا هاشمیان، موضوع جذابی را برای بررسی برگزیده بود. شناسنامهدار کردن - و یا به عبارت بهتر صاحب هویت مدنی کردن - ملتی که درجه سواد عمومی کم آنها مصیبتی همهگیر در تمام طول تاریخش بوده، خود حکایت شیرینی است که زمان طولانی فیلم را جبران میکند. البته فیلمساز – همانطور که آقای عظیمی در جلسه نقد و بررسی فیلم اشاره کرد – شوخیهای لوس و بیمزهای را با نابازیگرانی از زمان شناسنامهدار کردن ملت، بازسازی کرده است که لطمهٔ زیادی به ریتم عادی این فیلم مستند زده است. همانطور که گفتم همین صاحب هویت کردن و آمارگیری از این ملتی که حتی عاجز بودند برای خود اسم فامیلی پرمسمایی برگزینند به قدر کفایت خندهدار هست و احتیاجی به بازسازیهای لوس اینچنینی ندارد. البته قابل ذکر است که این کار را به بهترین وجهی مرحوم علی حاتمی در مقدمهٔ سریال ماندگارش به نام «هزاردستان» انجام داده، که جاسازی همان تکههایی از هزاردستان، در فیلم مستند «شناسنامه» کفایت میکرد و گویای خیلی از چیزها بود.
اما روز دوم هم به دیدن سه فیلم گذشت. ابوالفضل کریمی اصل با فیلم «طعم زندگی» با گذشت و گذاری تقریبا یک ساعته در دادگاههای خانواده و زندانها، توانسته تصویر روشنی از وضعیت رو به اضمحلال خانواده ایرانی را به بیننده منتقل کند. مردانی که بر اثر اعتیاد و جدایی از همسر و ندادن نفقه و عدم توان پرداخت مهریهٔ سنگین همسرانشان، اکنون در حال خوردن آب خنک در زندانهای کشور، باری شدهاند بر دوش دولت و زنانی که در اوضاع اقتصادی رو به نابودی کنونی، ملجایی جز تکیه بر مهریه و نفقه و مردانشان نمییابند، به خوبی در قاب تصویر کریمی اصل جا گرفتهاند. البته فیلم طعم زندگی، طعمی گس و تلخ دارد، ولی این واقعیتی است که هر روز در دادگاههای خانواده در حال تکرار و تشدید هستند. اسم «فرهاد ورهرام» من را وامیدارد تا بروم فیلم جدید ایشان را ببینم به نام :«دیدار دوباره». او در این فیلم بعد از گذشت سی سال، سفری به منطقه سیستان و بلوچستان دارد تا آنچه را که در فیلمهای مستند تلویزیونی سال ۱۳۶۲ تصویر کرده بود را دوباره واکاوی کند و ببیند. بیننده و البته فیلمساز، دست به مقایسهٔ زمان حال با زمان گذشته میزند. زمانی در گذشته که شهرها و روستاهای این منطقه تقریبا فاقد همه چیز بودند و زمانی در حال که تقریبا همه چیز از مواهب حداقلی مثل آب و برق و ... دارند. گرچه بیننده با دیدن فیلم، رگههایی از نوعی تعریف و تمجید از سالهای بازسازی بعد از انقلاب را مشاهده میکند – تهیهکنندهٔ فیلم بخش سیمای استانهای تلویزیون است –، ولی در این میان «ورهرام» کار خودش را هم به خوبی بلد است و کمتر به دام مجیزگویی افتاده است. البته همین مقایسه هم اگر مثلا در قیاس منطقهای اتفاق میافتاد، مثلا مقایسه وضعیت دوبی در سی سال پیش در پایین دست خلیج فارس و چابهار و بندرعباس و...در بالا دست خلیجفارس، دیگر این قیاس، به فاجعهای شبیه بود که چطور تقریبا ما در حالی که مشغول و سرگرم تامین نصفه نیمه حداقل امکانات برای مردمان شریف جنوب کشورمان بودیم، آنها با استفاده از بیکفایتی ما در طول همین سالّها تبدیل شدهاند به یکی از باراندازها و قطبهای اصلی اقتصادی منطقه، به طوری که اکنون کوچکترین خللی در روابط تجاری ما و امارات (دبی) در کل اقتصاد قانونی و غیرقانونی(قاچاق) کشور ایران اثر گذار است. با تشویق و تعریف آقا مازیار فکری ارشاد گرامی به دیـدن فـیلمی مینشینم به این نام: «Rent a family inc.». فیلمی که کاسپار استروپ شرودر دانمارکی در ژاپن ساخته است. نکته اول این که فیلمسازی در کشوری کوچک و سرد در شمال اروپا چنان باهوش تشریف دارند که سوژهای ناب را در کشوری در شرقیترین جای زمین! شکار میکند و تبدیل به فیلمی قابل تحمل میکند. نکته دوم وضعیت روابط انسانی در کشورهای غربی (ژاپن را هم میتوان کشوری غربی محسوب کرد!) به شکلی درآمده است، که میتوان با تاسیس یک سایت به خانواده طرف مقابل یا متقاضی، به صورت اجارهای خدماتی مثل شوهر اجارهای، پدر اجارهای و...ارائه داد. نکته سوم: مردی که این سایت را در ژاپن تاسیس کرده است، خود به زندگی شیرین اجارهای احتیاج دارد! که توان دو سوم پایانی فیلم خرج این قضیه میشود که سردی روابط و پیچیدگی آن به شکلی در کشورهای صنعتی درآمده است، که با تاسیس هیچ سایتی نمیتوان گرمی به آن بخشید...در کل فیلم - به قول مترجمین ایرانی جشنواره - «خانواده خود را از ما اجاره کنید!» فیلمی قابل تامل و تحمل بود.
روز سوم (۲۱ آذرماه ۱۳۹۲) را هم با سه فیلم سر کردم. انگار تحمل و توان دیدن سه فیلم مستند را در طول روز بیشتر ندارم! به هر حال «ما هم سربازیم»/ مهدی قربانپور، هم با استفاده از تصاویر آرشیوی - که این سالها دیگر تبدیل شده است به تکراریترین چیزی که در فیلمهای مستند با مرور تاریخچهٔ یک چیز (چیزش فرق نمیکند!) دیده میشود – مروری دارد بر تاریخچهٔ سربازی در ایران. فیلم قربانپور را چند مصاحبه نصفه نیمه و نیمبند سر پا نگهداشته بود: یکی مصاحبه با پیرمرد بامزهای که سرباز کاخ گلستان زمان رضاخان بوده و حال صد سالش است، در ابتدای فیلم. آقای هاشمی رفسنجانی و سربازی رفتن ایشان و حمام اجباری گرفتنشان در پادگان که نکتهای را هم در باره لباس ذکر کردند که اینجا جای تکرارش نیست! و دیگر حضور «هوشنگ گلمکانی» که قسمتی از خاطراتش را از دوران سربازی مرور میکند... و دیگری توجه اخص فیلمساز به تحول دوران سربازی در دهه چهل و پنجاه به شکل سپاه دانش و سپاه بهداشت و سپاه ترویج و آبادانی کشور...فکر کنم توجه بیش از حد! فیلمساز به جزییاتی که به این شکل سربازی داشت و بعضی تصاویر آرشیوی زمان پهلوی، موجب شد که فیلم چند دقیقهٔ آخرش دچار مشکل فنی شود و قطع شد و جمعیت صفیل و سرگردان از سالن شماره ۲ سینما فلسطین (از جمله هوشنگ گلمکانی و...) به بیرون هدایت شدند. خب این هم نوعی فیلم دیدن است که شاید فقط در ایران بتوان سراغش را گرفت. فیلم «انتخاب بازیگر» محصول آمریکا مروری دارد بر زندگی زنی که یکی از مهمترین کاشفان ستارگان سینمای هالیوود بوده است و اکنون بازنشسته شده است. کار او کستینگ است: یعنی یافتن استعدادها یا بازیگران حرفهای مدنظر کارگردان که بتواند در فیلمی جای یکی از کارکترهای فیلمنامه بازی کند و به نوعی بتواند نقش را دربیاورد. البته این شغل بیشتر نقش واسطه را دارد و به همین لحاظ تا چند سال پیش این شغل و نقش حتی در تیتراژ فیلمها هم جایی نداشت. فیلمساز با مصاحبههای زیادی که با کارگردانها و بازیگران مشهور هالیوودی انجام داده است، این شغل را یکی از مهمترین مشاغل صنعت فیلمسازی قلمداد میکند و سرآخر میخواهد که در میان جوایز اسکار، به این کار هم جایزهای اختصاص داده شود. فیلم «سپیده دمی که بوی لیمو میداد»/ آزاده بیزار گیتی، را میتوان فیلمی زنانه به حساب آورد. فیلمی که با توجه به حساسیت فیلمساز نسبت به سرنوشت خانمها ( که در دیگر مستندهای ایشان هم قابل ردیابی است) این بار به سراغ کسانی رفته است که رنجی دائمی را تا آخر عمر و حتی نسل آیندهاشان همراه دارند. چهار هزار زنی که بدون هیچ گناهی باید بار رنجهای جنگ خانمانسوز و ناجوانمردانهای - که دیوانهای به نام صدام به راه انداخت - را تا پایان عمر به دوش بکشند. خب طبق معمول من بودم و تنهایی در میان جمع و اشک دم مشکم. زنان و کودکان و... که در «سردشت» ( قطعهای از بهشت کردستان جایی که سال ۱۳۸۶ رفتم و قدری از رنج آنان را میدانم) مورد حمله شیمیایی قرار گرفتهاند و اکنون بدون آن که جزو جانبازان جنگی حساب شوند، روزگار سختی را با تحملی مثال زدنی طی میکنند. حالا دیگر به میمنت دولتی که میخواست پول نفت را سر سفره مردم بیاورد، بیمارستان و درمانگاه مخصوص ایشان هم در سردشت به علت پرداخت نکردن دستمزد دکترها تعطیل است، و آنها باید راه طولانی تا تهران را طی کنند تا شاید درمانی برای دردشان بیابند. راستش در اواسط فیلم از فیلم فاصله گرفتم و رفتم بیرون و بعد از دقایقی دوباره ادامه فیلم را دیدم. قلب من از شیشه است و تحمل این همه نامردی روزگار غدار را ندارد. دست مریزاد خانم «بیزارگیتی» که به همهٔ تماشاگران فیلمت آن شب (۲۱آذر سینما فلسطین) فهماندی که مشکلات ما در مقابل مشکلات و مسائل آن زنان مثل کاهی در مقابل کوه است. با کوههای استواری ما را آشنا کردی، که در عین عظمت و صلابت، ساکت و خاموش روزگار خود را با صبوری میگذرانند. ما را با شیرزنی آشنا کردی که بیش از انگشتان دستش عزیز از دست داده است، ولی همچنان ریز ریز اشک میریزد و از زندگی نغمه میخواند. رقص زیبای خواهر و برادری را به ما نشان دادی که با نغمهٔ جانسوز کردی – اگر اشتباه نکنم کار استاد محمدرضا درویشی - خرامان خرامان حرکت میکنند و امیدوار به ادامهٔ زندگی شادی را حتی در صورتهای سوخته و دفرمهٔ ایشان شاهد هستیم. به ما فهماندی که در این کشور شهری هست که بعد از جنگ جهانی اول، بزرگترین جنایت جنگی شیمیایی در آن صورت گرفته است. به هر حال نوشتهٔ من قاصر است تا بزرگی این فیلم را که بعد از گذشت بیست و پنج سال از این جنایت جنگی ساخته شده است بیان کند.
هفتمین جشنواره سینما حقیقت، دیشب (۲۶ آذرماه ۱۳۹۲) در تالار وحدت به پایان رسید. خب طبق معمول مراسم با یک ساعت تاخیر شروع شد. به خودم گفتم:عیبی ندارد، عادی است، ایران است، در اینجا وقت انسان چندان چیز مهمی نیست. سرت سلامت باشد. مجری از میان مستندسازان انتخاب شده بود. خوش صدا بود. کت و شلوار قشنگی پوشیده بود. احتمالا مستندهای خوبی هم ساخته است، نمیشناختم ایشان را. ولی خب هر چیزی که ایشان بود «مجری» نبود. خب ایران است دیگر. «شاعر زبالهها» داریم («کمی بالاتر»، لقمان خالدی) و «همه دانا»(علا محسنی) که فکر میکنیم سر از هر چیزی و هر کسی درمیآوریم. مدیر محترمی که انصافا با دعوت کسانی مثل خاتمی و محمد آفریده و ... جشنوارهٔ خوبی را در این دوره رقم زد، فکر کرده کار را بسپارد دست خودشان (مستندسازان) ولی غافل از این که هر کسی را بهر کاری ساختند. ظاهرا مراسم را «حمیدی مقدم» کارگردانی کرده بود. دکور چیندن و چهارتا آدم معروف و مدیر و مدبر دعوت کردن که کارگردانی نشد. مراسمی به این عظمت مجری میخواهد مثل «شهرام شکیبا» که معمولا از احدی رودربایستی ندارد. مثلا اگر هر یک از عوامل فیلم میخواست سخنرانی کند و خودی نشان بدهد، که متاسفانه دیشب چنین بود، شکیبا بیشک قضیه را به خوبی جمع میکرد. مستندسازی آمد روی سن و گفت :« نه ما گذشتگان را میبخشیم و نه فراموش میکنیم. هر کی با من موافق است ده ثانیه بلند شود بایستد.» همه هم جوگیر بلند شدند. جز من و چند نفری دیگر! من هم با صدای بلند گفتم:«ما میبخشیم ولی فراموش نمیکنیم.» با ماندلا ماندلا گفتن که دهان شیرین نمیشود، دموکراسی برقرار نمیشود، آپارتاید از بین نمیرود، بلکه مشی او را سرمشق زندگی قرار دادن روح او را شاد میکند و ما را کامیاب. خدا پدر شفیع آقا محمدیان را بیامرزد، باز حداقل میدانست که مجری دعوت کند که اگر با خودش هم شوخی کرد به جایی برنخورد. آنهایی که پارسال در مراسم اختتامیه بودند میدانند چه میگویم. در ضمن امسال در جشنواره و اختتامیه مراسم حلوا حلوا کردن «ناصر تقوایی» و فیلمسازان جنوب هم بود. واقعا دلم سوخت برای چند کارگردان و بازیگری که به روی سن یه لنگه پا ایستادند تا استاد سخنرانی نه پنج دقیقه نه ده دقیقه بلکه نزدیک چهل دقیقه انجام دهد. در میان صحبتهای ایشان هم خب اکثر حاضران در مراسم کف میزدند و ظاهرا تشویق میکردند، و در باطن انگار «بسه استاد» میگفتند. جالب است در بولتن جشنواره روز قبل نوید داده بودند مراسم دو ساعت بیشتر نیست (چه خوب! عجیبه!) ولی رسما چهار ساعت و نیم بلکه بیشتر کش داده شد، آنهم با یک ساعت تاخیر ابتدای مراسم. بالاخره فرار را برقرار ترجیح دادم و به بیرون رفتم تا بروم. اما به هر حال این دوره از جشنواره نسبت به دورههای گذشتهٔ آن پیشرفت و نظم بهتری داشت و امیدوارم در سالهای آینده هم این روند رو به رشد تداوم داشته باشد.
درود استفاده کردیم مثل همیشه برای ما که شهرستانی هستیم، خواندنش مساوی استشمام بوی حقیقت بود ماجور باشی رفیق
سلام وبلاگ قشنگی داری اگه دوست داشتی به وبلاگ منم سر بزن
مرسی مطلب عالی بود